سلام دختر کوچولوی مامان . خیلی وقت است برات مطلب نگذاشتم یکم سرم شلوغ بود . لحظات زیادی را با هم میگذارانیم لحظاتی پر از غم و شادی و گاهی سردرگمی ....... . اونروز تمام مدت تو بغلم نشسته بودی و خودتو لوس می کردی یک لحظه گفتم بدون تو خیلی تنها می شم ولی باز گفتم یک خدایی هست اون بالا که هیچ وقت کسی را تنها نمی گذاره . راستی هر روز میری یک سر به حسنی می زنی بعد هم میای می گی مامان هنوزم حسنی بزرگ نشده
تولد تولد تولدت مبارک امروز روز تولد منه تازه یک تولد هم تو مهد کودک برام گرفتن امروز مامانم میخواد برام تولد بگیره تازه یک مبل بچه گونه هم برای تولدم خریده . امروز من شدم خیلی بزرگ شدم ولی هنوز نمی تونم برم مدرسه باید یکم دیگه صبر کنم . عکس های تولدم را بعدا براتون میذارم . ...
آنروز من همراه مامانم رفته بودم خیابون خیلی گرسنه بودم هر چی مامان گفت گوش ندادم و یک پفک و چیسپ (چیپس) خریدم و شروع کردم به خوردن و باز گوش ندادم . شب که شد یکدفه گلوم درد گرفت هی گریه کردم . مامانم بهم دارو میداد ولی من نمی خوردم اخرش مامانی ناراحت شد و قهر کرد . و من مجبور شدم دارو بخورم. فردا صبح که ار خواب بیدار شدم اول اونها رو از خونه گذاشتم بیرون بعد هم رفتم با حسنی کوچولو بازی کردم. ...
دوست ندارم مثل همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه چرا که شادیها در کنار غمهاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه تنها از خدا میخوام قدرتِ درکِ حضورش رو توی لحظه های زندگی به همه ی مخلوقاتش عطا کنه که اون وقته که هیچ مشکلی توان شکستن ما رو نداره سال نو با دیدِ نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن بر شما خجسته باد ...